تصاویر زیباسازی نایت اسکین
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ترانه ی زندگیم (Loyal)
نویسندگان
لینک دوستان
لینک های مفید

دو خط موازی زائده شدند. پسرکی در کلاس درس آنها را روی کاغذ کشید. آن وقت دو خط موازی چشمانشان به هم افتاد و در همان یک نگاه قلبشان تپید و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند.

خط اولی گفت: ما میتوانیم زندگی خوبی داشته باشیم و خط دومی از هیجان لرزید.

خط اولی گفت: و خانه ای داشته باشیم در یک صفحه دنج کاغذ. من روزها کار می کنم. می توانم برم خط کنار یک جاده دور افتاده و متروک شوم یا خط کنار یک نردبام.

خط دومی گفت: من هم میتوانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ شوم. یا خط کنار یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خلوت.

خط اولی گفت: چه شغل شاعرانه ای حتما زندگی خوشی خواهیم داشت.

در همین لحظه معلم فریاد زد: دو خط موازی هیچوقت به هم نمی رسند.

بچه ها تکرار کردند: دو خط موازی هیچوقت به هم نمی رسند

دو خط موازی لرزیدند. به همدیگر نگاه کردند. و خط دومی یقی زد زیر گریه.

خط اولی گفت: نه این امکان ندارد حتما یه راهی پیدا میشه.

خط دومی گفت: شنیدی که چه گفتند هیچ راهی وجود ندارد ما هیچوقت به هم نمی رسیم و دوباره زد زیر گریه.

خط اولی گفت: نباید ناامید شد. ما از صفحه خارج می شویم و دنیا را زیر پا می گذاریمبالاخره کسی پیدا می شود که مشکل ما را حل کند.

خط دومی آرام گرفت و آن دو اندوهناک از صفحه کاغذ بیرون خزیدند از زیر کلاس درس گذشتند و وارد حیاط شدندو از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد.

آنها از دشتها گذشتند.....

از صحراهای سوزان.....

از کوه های بلند.....

از دره های عمیق.....

از دریا ها.....

از شهرهای شلوغ.....

سالها گذشت و آن دو دانشمندان زیادی را ملاقات کردند.

ریاضی دان به آنها گفت: این محال است هیچ فورمول ریاضی شما را به هم نخواهد رساند. شما همه چیز را خراب می کنید

فیزیکدان گفت: بگذارید از همین الان ناامیدتان کنم اگه می شد قوانین طبیعت را نادیده گرفت دیگر دانشی بنام فیزیک وجود نداشت.

پزشک گفت: از من کاری ساخته نیست دردتان بی درمان است

شیمی دان گفت: شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید.

ستاره شناس گفت: شما خودخواه ترین موجودات روی زمین هستید. رسیدن شما به هم مساوی است با نابودی جهان. دنیا کن فیکون می شود سیارات از مدار خارج می شوند کرات با هم تصادف می کنند نظام دنیا از هم میپاشه چون شما یک قانون بزرگ را نقض کرده اید.

فیلسوف گفت: متاسفم... جمع نقیضین محال است.

و بالاخره به کودکی رسیدند کودک فقط سه جمله گفت:

شما به هم می رسید.

نه در دنیای واقعیت.

آنرا در دنیای دیگری جستوجو کنید.

دو خط موازی او را هم ترک کردند. و باز هم به سفرشان ادامه دادند. اما حالا یک چیز داشت در وجودشان شکل می گرفت.

<آنها کم کم میل رسیدن به هم را از دست می دادند>

خط اولی گفت:این بی معنیست!

خط دومی گفت: چی بی معنیست؟

خط اولی گفت: این که به هم برسیم.

خط دومی گفت: من هم همینطور فکر می کنم و آنها به راهشان ادامه دادند.

یک روز به یک دشت رسیدند یک نقاش میان سبزه ها ایستاده بود و بر بومش نقاشی می کرد.

خط اولی گفت: بیا وارد آون بوم نقاشی شویم و از این آوارگی نجات پیدا کنیم.

خط دومی گفت: شاید ما هیچوقت نباید از آن صفحه کاغذ بیرون می آمدیم.

خط اولی گفت: در آن بوم نقاشی حتما آرامش خواهیم یافت. و آن دو وارد دشت شدند و روی دست نقاش رفتند و بعد روی قلمش. نقاش فکر کرد و قلمش را حرکت داد و آن دو ریل قطار شدند که از دشتی می گذشت و آنجا که خورشید سرخ آرام آرام پایین می رفت سر دو خط موازی عاشقانه به هم رسیدند.


[ شنبه 87/3/11 ] [ 11:0 عصر ] [ رضا تنها ]
درباره وبلاگ

امکانات وب

کد موسیقی برای وبلاگ