ترانه ی زندگیم (Loyal) | ||
می دونم همش بهونست ?یه دروغ تازه داری? بذار حرفامو بگم بهت ?حالا که دوستم نداری? سرم بلا اوردی ?منو از پیشت روندی ? تازه جون گرفته بودم? رفتی یو پیشم نموندی? بذار این شبای آخر ?که واست ترانه میگم? بدونی که ضربه خوردم ?حالا یه آدم دیگه م? تو منو می خواستی ?اما به غریبه دل سپردی? تو مگه دوستم نداشتی? چرا آبرومو بردی? میدونم دیگه نمی خوای عشقمو? آروم آروم دارم از یادت میرم ? اما عزیزم دوست دارم اینو بدونی?بی تو و چشمای نازت میمیرم [ چهارشنبه 89/4/30 ] [ 12:1 عصر ] [ رضا تنها ]
بازیکنایی که دم از غیرت میزنن درحالی که نمیدونن غیرت و باکدوم "ت" مینویسن! اوناییکه حالا که فصل نقل و انتقالات داره تموم میشه مردود شدن یا به قول خودمون بی غیرت از آب دراومدن...
البته استقلال تیمی نیست که بارفتن چنتا تازه به دوران رسیده از هم بپاشه
[ سه شنبه 89/4/15 ] [ 8:1 صبح ] [ رضا تنها ]
روزی پادشاهی اعلام کرد به کسی که بهترین نقاشی صلح را بکشد، جایزه بزرگی خواهد داد.هنرمندان زیادی نقاشی هایشان را برای پادشاه فرستادند. پادشاه به تمام نقاشی ها نگاه کرد ولی فقط به دوتا از نقاشی ها علاقه مند شد.در نقاشی اول، دریاچه ای آرام با کوه های صاف و بلند بود. بالای کوه ها هم آسمان آبی با ابرهای سفید کشیده شده بود. همه گفتند: این بهترین نقاشی صلح است. در نقاشی دوم هم کوه بود ولی کوهی ناهموار و خشن، در بالای کوه آسمانی خشمگین رعد و برق می زد و باران تندی می بارید و در پایین کوه آبشاری با آبی خروشان کشیده شده بود.وقتی پادشاه از نزدیک به نقاشی نگاه کرد، دید که پشت آبشار روی سنگ ترک برداشته، بوته ای روییده و روی بوته هم پرنده ای لانه ساخته و روی تخم هایش آرام نشسته است. پادشاه نقاشی دوم را انتخاب کرد.همه اعتراض کردند ولی پادشاه گفت: صلح در جایی که مشکل و سختی ای نیست، معنی ندارد. صلح واقعی وقتی است که قلب شما با وجود همه مشکلات آرام و مطمئن است. این معنی واقعی صلح است. [ سه شنبه 89/4/8 ] [ 1:59 عصر ] [ رضا تنها ]
جوانی و دختری دیوانه وار عاشق هم بودند وتصمیم گرفتند نامزد بشوند. نامزدها همیشه به هم هدیه میدهند. جوان فقیر بود- تنها دارایی اش ساعتی بود که از پدر بزرگش به او رسیده بود.به موهای زیبای محبوبه اش اندیشید، تصمیم گرفت ساعتش را بفروشد تا شان? نقره ای زیبایی برایش بخرد. دخترک هم پولی نداشت تا هدی? نامزدی بخرد. پس به مغاز? بزرگ ترین تاجر شهر رفت و موهاش را فروخت. با پولش، بند ساعت زرینی برای محبوبش خرید. وقتی روز نامزدی با هم ملاقات کردند، دختر برای ساتی که فروخته شده بود، بند ساتی به مرد جوان داد، و جوان برای موهایی که دیگر وجود نداشتند، شانه ای به دختر داد [ سه شنبه 89/4/8 ] [ 1:49 عصر ] [ رضا تنها ]
زنی با سر و صورت کبود و زخمی سراغ دکتر روانشناس میره.. دکتر می پرسه: چه اتفاقی افتاده؟ خانم در جواب میگه: دکتر، دیگه نمی دونم چکار کنم. هر وقت شوهرم عصبانی و ناراحت میاد خونه، منو زیر مشت و لگد له می کنه و عصبانیتش رو سر من خالی می کنه! دکتر گفت: خب دوای دردت پیش منه: هر وقت شوهرت عصبانی و ناراحت اومد خونه، یه فنجون چای سبز بردار و شروع کن به قرقره کردن. و این کار رو ادامه بده. دو هفته بعد، اون خانم با ظاهری سالم و سرزنده پیش دکتر برگشت! خانم گفت: دکتر، پیشنهادتون فوق العاده بود. هر بار شوهرم عصبانی و ناراحت اومد خونه، من شروع کردم به قرقره کردن چای و شوهرم دیگه به من کاری نداشت! دکتر گفت: میبینی؟! اگه جلوی زبونت رو بگیری خیلی چیزا خود به خود حل میشن! [ سه شنبه 89/4/8 ] [ 1:36 عصر ] [ رضا تنها ]
|
|
|
[ طراحی : نایت اسکین ] [ Weblog Themes By : night skin ] |