دوباره زبونم بند اومد !
کاش بعد از اینهمه نوشتن یاد میگرفتم بهت بگم دوست دارم
اما اشکال کار همین جاست که گاهی اوقات نمیشه عشق و به قلم آورد
همیشه خواستم بنویسم که دوست دارم
اما خودمم نمیدونم که چقدر دوست دارم
کاش همیشه قلم میتونست قلب آدما رو به تصویر بکشه
1 سال گذشت... از اولین باری که برات شروع کردم به نوشتن...از حرفهای دلم...
اما هیچ وقت نتونستم بهت بگم که چقدر دوست دارم
تو تمام این مدت برات نوشتم... از این دل عاشقم
از دلی که شب و روز برای دیدنت میتپه...واسه یک لحظه دیدن و در آغوش کشیدنت
حالا اومدم بهت بگم که دوست دارم
بیشتر از تمام غصه هایی که اینجا نوشتم
بیشتر از شادی هایی که بعد از اونهمه غصه با تو داشتم
کاش میشد بهت بگم که چقدر دوست دارم
کاش میشد بجای هر شب خوابتو دیدن تو رو کنارم میدیدم
کاش میشد با هم به یه جای دور میرفتیم
به دنیای زیبایی که تو عشقم واست ساختم
کاش میشد اونجا رو نشونت بدم
اونجا که عشق هاش واقعی و قلبهاش پاکن
اونجا که گلهاش مثل خودت زیبا و عطرشون مثل عطر تنت خوش بو
تا اونجا بهت بگم که معنای واقعی عشقو فهمیدم
تا بهت میگفتم که :
عشق یعنی همین که از هم جدا بشیم و دوباره به هم برسیم
یعنی همین که در اوج جدایی قلبامون واسه همدیگه بتپه
یعنی تمام دوری هایی که ازت کشیدم
تمام شبهایی که بخاطرت نخوابیدم
یعنی اعتقادمون به رسیدن دوباره به هم
یعنی همون که میدونستی چقدر دوست دارم حتی تو تمام لحظاتی که پیشم نبودی
عشق یعنی همین که یاد گرفتم دوست داشته باشم اما انتظار دوست داشتن نداشته باشم
اگه دوستم نداشتن متنفر نشم
یعنی اینکه یاد گرفتم خودم نباشم و با همه وجود تقدیم به عشقم بشم
یعنی اینکه بالاخره تونستم عشقو معنی کنم
(عشق یعنی نهایت دوست داشتن در اوج از خود گذشتن
یعنی تو رو خواستن برای خودت حتی به شرط مرگ من)
کاش بشه دیگه از پیشم نری
تا منم برات بگم از قلبی که تو خودش یه دنیا عشقو واسه تو جا داده
از جونی که توش یه عمر زندگی واسه توست
و از وجودی که بخاطر زندگی تو و قلبی پر از عشق تو زندست
دوست دارم