ترانه ی زندگیم (Loyal) | ||
نویسندگان
آخرین مطالب
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
لینک های مفید |
جوانی و دختری دیوانه وار عاشق هم بودند وتصمیم گرفتند نامزد بشوند. نامزدها همیشه به هم هدیه میدهند. جوان فقیر بود- تنها دارایی اش ساعتی بود که از پدر بزرگش به او رسیده بود.به موهای زیبای محبوبه اش اندیشید، تصمیم گرفت ساعتش را بفروشد تا شان? نقره ای زیبایی برایش بخرد. دخترک هم پولی نداشت تا هدی? نامزدی بخرد. پس به مغاز? بزرگ ترین تاجر شهر رفت و موهاش را فروخت. با پولش، بند ساعت زرینی برای محبوبش خرید. وقتی روز نامزدی با هم ملاقات کردند، دختر برای ساتی که فروخته شده بود، بند ساتی به مرد جوان داد، و جوان برای موهایی که دیگر وجود نداشتند، شانه ای به دختر داد [ سه شنبه 89/4/8 ] [ 1:49 عصر ] [ رضا تنها ]
|
درباره وبلاگ
آرشیو مطالب
امکانات وب |
[ طراحی : نایت اسکین ] [ Weblog Themes By : night skin ] |