پسرک با خودش میگفت: خدایا کمکم کن چرا هر وقت میبینمش نمیتونم حرفهامو بهش بگم. سپس با
خودش میگفت فردا حتما بهش میگم و این قولی بود که هر شب به خودش میداد ولی فردا که باهاش روبرو میشد طبق معمول قلبش شروع میکرد به تپیدن و نمیتوانست در برابرش سرشو بالا بگیره
و تو چشماش نگاه کنه و حرفشو بزنه وقتی کنارش بود تو قلبش داد میزد که دوستت دارم و با
خودش میگفت کاش او هم میشنید.دخترک او را پسری مودب و سر به زیر میدانست با هم دوستای
صمیمی بودن و دخترک همیشه او را برادر میخواند و این کلمه برای پسر همانند خنجری بود بر
قلبش همیشه با خودش میگفت کاش مرا برادر نمیخواند در این صورت راحت تر میتوانستم بگویم چه
احساسی نسبت بهش دارم. پسرک در عشق دخترک میسوخت و میساخت . یه روز دخترک با او
تماس گرفت و او را به جشن عروسیش دعوت کرد و از او خو است شاهد عقدش باشد پسرک داشت
دیوانه میشد اگه بهش گفته بود الان اوضاع جور دیگری بود میخواست نرود ولی دخترک او را به
عنوان برادر و شاهد عقدش دعوت کرده بود. پسرک رفت و شاهد عقد عشقش شد. پسرک گاه گاهی
او را میدید و همیشه به خاطر این که کوتاهی کرده و باعث شده بود عشقشو از دست بده ناراحت
بود . روزگار گذشت دخترک از شوهرش جدا شد وبعد از جدایی بیشتر همدیگر رو میدیدن دخترک با
او به عنوان یک برادر درد دل میکرد.و این کار او را سختتر کرده بود چون میبایست به عنوان یک برادر رفتار کند.دخترک دیگر ازدواج نکرد و پسرک هم به دیدن او راضی بود وقتی دخترک از او در مورد ازدواج میپرسید پسرک چیزی نمیگفت و دخترک با خودش میگفت حتما به خاطر کسی که دوستش داره تا حالا صبر کرده و چیزی نمیگفت.حالا هر دو به سن میانسالی رسیده بودن روزی به
پسرک خبر دادند که دخترک در اثر بیماری که داشته مرده است.پسرک این بار به مراسم تشیع جنازه
عشقش رفت و با دستان خودش عشقش را برای همیشه خاک کرد.بعد از مرگ عشقش دیگر کاملا
تنها شده بود و روزگار را با یاد و خاطره او میگذراند .روزی در خانه نشسته بود در زدند ،در را که
باز کرد پستچی بود جعبه ای به او داد روی جعبه نوشته شده بود )به دست برادرم برسد) جعبه را که
باز کرد وسایل دخترک بود که وصیت کرده بود به پسرک بدهند.در بین وسایل دخترک ، پسرک دفتر
خاطرات دخترک را یافت آن را باز کرد در اولین صفحه آن که مربوط به زمان جوانی اش بود چنین
نوشته شده بود:خیلی دوستش دارم احساس میکنم نمیتوانم بدون او زندگی کنم کاش او مرا دوست
داشت و مرا خواهر خود نمی پنداشت....
((پس واقعا راسته که میگن دل به دل راه دارد.تو این داستان هر دو همدیگرو دوست داشتن اما هیچکدوم جرات بیانشو نداشتن .نمیدونم واقعا تقصیره کدومشون بود قضاوت با شما))