تصاویر زیباسازی نایت اسکین
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ترانه ی زندگیم (Loyal)
نویسندگان
لینک دوستان
لینک های مفید

 

دستمال کاغذی به اشک گفت:
قطره قطره‌ات طلاست
یک کم از طلای خود حراج می‌کنی؟
عاشقم
با من ازدواج می‌کنی؟
اشک گفت:
ازدواج اشک و دستمالِ کاغذی!
تو چقدر ساده‌ای
خوش خیال کاغذی!
توی ازدواج ما
تو مچاله می‌شوی
چرک می‌شوی و تکه‌ای زباله می‌شوی
پس برو و بی‌خیال باش
عاشقی کجاست!
تو فقط
دستمال باش!
دستمال کاغذی، دلش شکست
گوشه‌ای کنار جعبه‌اش نشست
گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد
در تن سفید و نازکش دوید
خونِ درد
آخرش، دستمال کاغذی مچاله شد
مثل تکه‌ای زباله شد
او ولی شبیه دیگران نشد
چرک و زشت مثل این و آن نشد
رفت اگرچه توی سطل آشغال
پاک بود و عاشق و زلال
او
با تمام دستمال‌های کاغذی
فرق داشت
چون که در میان قلب خود
دانه‌های اشک کاشت.


[ جمعه 87/3/24 ] [ 11:39 عصر ] [ رضا تنها ]

 

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری 

هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.    

 دخترلبخندی زد و گفت ممنونم. تا اینکه یه روز اون اتفاق افتاد 

حال دختر خوب نبود...نیاز فوری به قلب داشت 

از پسر خبری نبود... دختر با خودش می گفت: می دونی که من 

هیچ وقت نمی ذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی 

ولی این بود اون حرفات؟...حتی برای دیدنم هم نیومدی...شاید من 

دیگه هیچ وقت زنده نباشم...آرام گریست و دیگر هیچ چیز نفهمید 

چشمانش را باز کرد، دکتر بالای سرش بود. به دکتر گفت چه اتفاقی 

افتاده؟ دکتر گفت نگران نباشید،پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده. 

باید استراحت کنید...در ضمن این نامه برای شماست!شما 

دختر نامه رو برداشت، اثری از اسم روی پاکت دیده نمی شد، بازش کرد 

ودرون آن چنین نوشته شده بود: سلام عزیزم.الان که این نامه رو

میخونی 

من در قلب تو زنده ام. از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون 

میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم. پس نیومدم تا بتونم 

 این کارو انجام بدم.. امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه 

.(عاشقتم تا بینهایت)

دختر نمی تونست باور کنه...اون این کارو کرده بود...اون قلبشو به دختر

داده بود...

آرام آرام اسم پسر رو صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری

شد 

و به خودش گفت چرا حرفشو باور نکردم

 

نهایت عشق
[ شنبه 87/3/18 ] [ 11:54 عصر ] [ رضا تنها ]

پسرک با خودش میگفت: خدایا کمکم کن چرا هر وقت میبینمش نمیتونم حرفهامو بهش بگم. سپس با
خودش میگفت فردا حتما بهش میگم و این قولی بود که هر شب به خودش میداد ولی فردا که باهاش روبرو میشد طبق معمول قلبش شروع میکرد به تپیدن و نمیتوانست در برابرش سرشو بالا بگیره
 
و تو چشماش  نگاه کنه و حرفشو بزنه  وقتی کنارش بود تو قلبش داد میزد که دوستت دارم و با
خودش میگفت کاش او هم میشنید.دخترک او را پسری مودب و سر به زیر میدانست با هم دوستای
صمیمی بودن و دخترک همیشه او را برادر میخواند و این کلمه برای پسر همانند خنجری بود بر
قلبش همیشه با خودش میگفت کاش مرا برادر نمیخواند در این صورت راحت تر میتوانستم بگویم چه
احساسی نسبت بهش دارم. پسرک در عشق دخترک میسوخت و میساخت . یه روز دخترک  با او
تماس گرفت و او را به جشن عروسیش دعوت کرد و از او خو است شاهد عقدش باشد پسرک داشت
دیوانه میشد اگه بهش گفته بود الان اوضاع جور دیگری بود میخواست نرود ولی دخترک او را به
عنوان برادر و شاهد عقدش دعوت کرده بود. پسرک رفت و شاهد عقد عشقش شد. پسرک گاه گاهی
او را میدید و همیشه به خاطر این که کوتاهی کرده و باعث شده بود عشقشو از دست بده  ناراحت
بود . روزگار گذشت دخترک از شوهرش جدا شد وبعد از جدایی بیشتر همدیگر رو میدیدن دخترک با
او به عنوان یک برادر درد دل میکرد.و این کار او را سختتر کرده بود چون میبایست به عنوان یک برادر رفتار کند.دخترک دیگر ازدواج نکرد و پسرک هم به دیدن او راضی بود وقتی دخترک از او در مورد ازدواج میپرسید پسرک چیزی نمیگفت و دخترک با خودش میگفت حتما به خاطر کسی که دوستش داره تا حالا صبر کرده و چیزی نمیگفت.حالا هر دو به سن میانسالی رسیده بودن روزی به
پسرک خبر دادند که دخترک در اثر بیماری که داشته مرده است.پسرک این بار به مراسم تشیع جنازه
عشقش رفت و با دستان خودش عشقش را برای همیشه خاک کرد.بعد از مرگ عشقش دیگر کاملا
تنها شده بود و روزگار را با یاد و خاطره او میگذراند .روزی در خانه نشسته بود در زدند ،در را که
باز کرد پستچی بود جعبه ای به او داد روی جعبه نوشته شده بود
)به دست برادرم برسد) جعبه را که
باز کرد وسایل دخترک بود که وصیت کرده بود به پسرک بدهند.در بین وسایل دخترک ، پسرک دفتر
خاطرات دخترک را یافت آن را باز کرد در اولین صفحه آن که مربوط به زمان جوانی اش بود چنین
نوشته شده بود:خیلی دوستش دارم احساس میکنم نمیتوانم بدون او زندگی کنم کاش او مرا دوست
 
داشت و مرا خواهر خود نمی پنداشت....

((پس واقعا راسته که میگن دل به دل راه دارد.تو این داستان هر دو همدیگرو دوست داشتن اما هیچکدوم جرات بیانشو نداشتن .نمیدونم واقعا تقصیره کدومشون بود قضاوت با شما))

 

واقعا دل به دل راه داره؟؟؟؟
[ شنبه 87/3/11 ] [ 11:0 عصر ] [ رضا تنها ]

 

مرد و زن جوانی سوار بر موتور سیکلت در دل شب می راندند.

آنها عاشقانه یکدیگر را دوست می داشتند .

زن جوان: یواش تر برو من می ترسم:

مرد جوان: نه اینجوری خیلی بهتره:

زن جوان: خواهش می کنم من خیلی می ترسم

مرد جوان خوب اما اول باید بگی که دوستم داری:

زن جوان :دوستت دارم حالا میشه یواش تر برونی:

مرد جوان: مرا محکم بگیر

زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری:

مرد جوان : به شرط اینکه این کلاه کاسکت مرا برداری و روی سر

 خودت بذاری آخه نمی تونم

 راحت برونم

اذیتم میکنه

روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت

با ساختمان حادثه آفرید.

 در این حادثه

که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد یکی از دو سرنشین زنده  ماند و دیگری در گذشت.

مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون اینکه زن

جوان را مطلع کندبا ترفندی

کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار

 دوستت دارم را از زبان او بشنود و

خودش رفت تا او زنده بماند.

 

Loyal
[ شنبه 87/3/11 ] [ 11:0 عصر ] [ رضا تنها ]

دو خط موازی زائده شدند. پسرکی در کلاس درس آنها را روی کاغذ کشید. آن وقت دو خط موازی چشمانشان به هم افتاد و در همان یک نگاه قلبشان تپید و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند.

خط اولی گفت: ما میتوانیم زندگی خوبی داشته باشیم و خط دومی از هیجان لرزید.

خط اولی گفت: و خانه ای داشته باشیم در یک صفحه دنج کاغذ. من روزها کار می کنم. می توانم برم خط کنار یک جاده دور افتاده و متروک شوم یا خط کنار یک نردبام.

خط دومی گفت: من هم میتوانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ شوم. یا خط کنار یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خلوت.

خط اولی گفت: چه شغل شاعرانه ای حتما زندگی خوشی خواهیم داشت.

در همین لحظه معلم فریاد زد: دو خط موازی هیچوقت به هم نمی رسند.

بچه ها تکرار کردند: دو خط موازی هیچوقت به هم نمی رسند

دو خط موازی لرزیدند. به همدیگر نگاه کردند. و خط دومی یقی زد زیر گریه.

خط اولی گفت: نه این امکان ندارد حتما یه راهی پیدا میشه.

خط دومی گفت: شنیدی که چه گفتند هیچ راهی وجود ندارد ما هیچوقت به هم نمی رسیم و دوباره زد زیر گریه.

خط اولی گفت: نباید ناامید شد. ما از صفحه خارج می شویم و دنیا را زیر پا می گذاریمبالاخره کسی پیدا می شود که مشکل ما را حل کند.

خط دومی آرام گرفت و آن دو اندوهناک از صفحه کاغذ بیرون خزیدند از زیر کلاس درس گذشتند و وارد حیاط شدندو از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد.

آنها از دشتها گذشتند.....

از صحراهای سوزان.....

از کوه های بلند.....

از دره های عمیق.....

از دریا ها.....

از شهرهای شلوغ.....

سالها گذشت و آن دو دانشمندان زیادی را ملاقات کردند.

ریاضی دان به آنها گفت: این محال است هیچ فورمول ریاضی شما را به هم نخواهد رساند. شما همه چیز را خراب می کنید

فیزیکدان گفت: بگذارید از همین الان ناامیدتان کنم اگه می شد قوانین طبیعت را نادیده گرفت دیگر دانشی بنام فیزیک وجود نداشت.

پزشک گفت: از من کاری ساخته نیست دردتان بی درمان است

شیمی دان گفت: شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید.

ستاره شناس گفت: شما خودخواه ترین موجودات روی زمین هستید. رسیدن شما به هم مساوی است با نابودی جهان. دنیا کن فیکون می شود سیارات از مدار خارج می شوند کرات با هم تصادف می کنند نظام دنیا از هم میپاشه چون شما یک قانون بزرگ را نقض کرده اید.

فیلسوف گفت: متاسفم... جمع نقیضین محال است.

و بالاخره به کودکی رسیدند کودک فقط سه جمله گفت:

شما به هم می رسید.

نه در دنیای واقعیت.

آنرا در دنیای دیگری جستوجو کنید.

دو خط موازی او را هم ترک کردند. و باز هم به سفرشان ادامه دادند. اما حالا یک چیز داشت در وجودشان شکل می گرفت.

<آنها کم کم میل رسیدن به هم را از دست می دادند>

خط اولی گفت:این بی معنیست!

خط دومی گفت: چی بی معنیست؟

خط اولی گفت: این که به هم برسیم.

خط دومی گفت: من هم همینطور فکر می کنم و آنها به راهشان ادامه دادند.

یک روز به یک دشت رسیدند یک نقاش میان سبزه ها ایستاده بود و بر بومش نقاشی می کرد.

خط اولی گفت: بیا وارد آون بوم نقاشی شویم و از این آوارگی نجات پیدا کنیم.

خط دومی گفت: شاید ما هیچوقت نباید از آن صفحه کاغذ بیرون می آمدیم.

خط اولی گفت: در آن بوم نقاشی حتما آرامش خواهیم یافت. و آن دو وارد دشت شدند و روی دست نقاش رفتند و بعد روی قلمش. نقاش فکر کرد و قلمش را حرکت داد و آن دو ریل قطار شدند که از دشتی می گذشت و آنجا که خورشید سرخ آرام آرام پایین می رفت سر دو خط موازی عاشقانه به هم رسیدند.


[ شنبه 87/3/11 ] [ 11:0 عصر ] [ رضا تنها ]
درباره وبلاگ

امکانات وب

کد موسیقی برای وبلاگ