ترانه ی زندگیم (Loyal) | ||
[ چهارشنبه 90/7/27 ] [ 11:29 عصر ] [ رضا تنها ]
روز تولدت شد و نیستم اما کنار تو کاشکی می شد که جونمو هدیه بدم برای تو درسته ما نمیتونیم این روز و پیش هم باشیم بیا بهش تو رویامون رنگ حقیقت بپاشیم میخوام برات تو رویاهام جشن تولد بگیرم از لحظه لحظه های جشن تو خیالم عکس بگیرم من باشم و تو باشی و فرشته های آسمون چراغونی جشنمون، ستاره های کهکشون به جای شمع میخوام برات غمهات و آتیش بزنم هر چی غم و غصه داری یک شبه آتیش بزنم تو غمهات و فوت بکنی منم ستاره بیارم اشک چشاتو پاک کنم نور ستاره بکارم کهکشونو ستاره هاش دریاو موج و ماهیاش بیابونا و برکه هاش بارون و قطره قطره هاش با هفت تا آسمون پر از گلای یاس ومیخک بال فرشته ها و عشق و اشتیاق و پولک عاشقتو یه قلب بی قرار و کوچک فقط می خوان بهت بگن :. . . . . تولدت مبارک
بازم شادی و بوسه ، گلای سرخ و میخک میگن کهنه نمی شه تولدت مبارک تو این روز طلایی تو اومدی به دنیا و جود پاکت اومد تو جمع خلوت ما تو تقویما نوشتیم تو این ماه و تو این روز از اسمون فرستاد خدا یه ماه زیبا یه کیک خیلی خوش طعم ،با چند تا شمع روشن یکی به نیت تو یکی از طرف من الهی که هزارسال همین جشنو بگیریم به خاطر و جودت به افتخار بودن تو این روز پر از عشق تو با خنده شکفتی با یه گریه ی ساده به دنیا بله گفتی ببین تو اسمونا پر از نور و پرندس تو قلبا پر عشقه رو لبا پر خندس تا تو هستی و چشمات بهونه س واسه خوندن همین شعر و ترانه تو دنیای ما زندس واسه تولد تو باید دنیا رو اورد ستاره رو سرت ریخت تو رو تا اسمون برد اینا یه یادگاری توی خاطره هاته ولی به شوق امروز می شه کلی قسم خورد تولدت عزیزم پراز ستاره بارون پر از باد کنک و شوق ،پر از اینه و شمعدون الهی که همیشه واسه تبریک امروز بیان یه عالم عاشق ،بیاد هزار تا مهمون
Happy birthday my true love [ شنبه 90/7/16 ] [ 11:44 عصر ] [ رضا تنها ]
تقدیم به لویالم - تقدیم به کسایی که از حقیقت فرار میکنن استادی در شروع کلاس درس لیوانی پر از آب به دست گرفت و آن را بالا برد تا همه ببینند . [ سه شنبه 90/7/12 ] [ 11:58 صبح ] [ رضا تنها ]
خدایا چه لحظه هایی که در زندگی تو را گم کردم اما تو همیشه کنارم بودی چه دقیقه ها که حضورت را فراموش کردم اما تو فراموشم نکردی چه ساعت هایی که غرق در شادی و غرور، تو رو که پشت همه موفقیت هام قایم شده بودی از یاد بردم اما تو همیشه به یادم بودی [ یکشنبه 90/7/10 ] [ 3:30 عصر ] [ رضا تنها ]
وقتی که از تو حرف میزنم همه فعل هایم ماضی هستند حتی ماضی بعید........... ماضی خیلی خیلی بعید......... کمی نزدیک تر بنشین............ دلم برای یک حال ساده تنگ شده است............. [ یکشنبه 90/7/10 ] [ 3:14 عصر ] [ رضا تنها ]
انشای من موضوع: اعداد بزرگ بنام خدا یکی از پر اهمیت ترین چیزها اعداد بزرگ هستند. امروزه ما در همه جا اعداد بزرگ را می بینیم. اعداد بزرگ می توانند خیلی به ما کمک کنند. ما حتی در مغازه ها نیز اعداد بزرگی داریم. ما وقتی از آقای سوپر مارکتی چیزی سوال می کنیم، او جوابمان را با کمک اعداد بزرگ می دهد. ما یک روز با پدرم در خانه نشسته بودیم، یک نفر زنگ خانه مان را زد و یک کاغذ به ما داد که روی آن هم اعداد بزرگ بود. هر خانه ای هم یکی از اعداد بزرگ را رویش دارد. من از پدرم پرسیدم این اعداد بزرگ چیست. ولی او گفت بزرگ می شوی و می فهمی. ولی ما هر چقدر هم بزرگ بشویم، اعداد بزرگ که بزرگتر نمی شوند. زیرا اعداد مثل ما جان ندارند. من این را از پدرم سوال کردم. اما او به من جواب داد که اعداد هم بزرگتر می شوند. گفتم تا چقدر بزرگ می شوند؟ او گفت تمامی ندارد. به او گفتم ما زودتر بزرگ می شویم یا اعداد زودتر بزرگ می شوند. گفت اعداد. من چند روزی است که به خانه خاله ام اینها می روم که با پسرخاله ام بازی فوتبال و پلی استیشن کنم. در آنجا روزنامه می باشد. من هر وقت روزنامه را نگاه می کنم که بخانم رویش اعداد خیلی بزرگی نوشته است. مثلا یک بار یک سه بود و دوازده تا نقطه جلوی آن بود. و خیلی بزرگ بود. پس نتیجه می گیریم که اعداد بزرگ در همه جا به درد ما می خورد و در خواندن روزنامه ها نیز به ما کمک می کند. این بود انشای من [ شنبه 90/7/9 ] [ 12:57 عصر ] [ رضا تنها ]
مترسک انقدر دست هایت را باز نکن............. کسی تو را در آغوش نمیگیرد............... ایستادگی همیشه تنهایی دارد........... [ شنبه 90/7/9 ] [ 12:45 عصر ] [ رضا تنها ]
یکی بود یکی نبود، یک بچه کوچیک بداخلاقی بود. پدرش به او یک کیسه پر از میخ و یک چکش داد و گفت هر وقت عصبانی شدی، یک میخ به دیوار روبرو بکوب.
روز اول پسرک مجبور شد 37 میخ به دیوار روبرو بکوبد. در روزها و هفته ها ی بعد که پسرک توانست خلق و خوی خود را کنترل کند و کمتر عصبانی شود، تعداد میخهایی که به دیوار کوفته بود رفته رفته کمتر شد. پسرک متوجه شد که آسانتر آنست که عصبانی شدن خودش را کنترل کند تا آنکه میخها را در دیوار سخت بکوبد.
بالأخره به این ترتیب روزی رسید که پسرک دیگر عادت عصبانی شدن را ترک کرده بود و موضوع را به پدرش یادآوری کرد. پدر به او پیشنهاد کرد که حالا به ازاء هر روزی که عصبانی نشود، یکی از میخهایی را که در طول مدت گذشته به دیوار کوبیده بوده است را از دیوار بیرون بکشد.
روزها گذشت تا بالأخره یک روز پسر جوان به پدرش روکرد و گفت همه میخها را از دیوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف دیواری که میخها بر روی آن کوبیده شده و سپس درآورده بود، برد. پدر رو به پسر کرد و گفت: « دستت درد نکند، کار خوبی انجام دادی ولی به سوراخهایی که در دیوار به وجود آورده ای نگاه کن !! این دیوار دیگر هیچوقت دیوار قبلی نخواهد بود. پسرم وقتی تو در حال عصبانیت چیزی را می گوئی مانند میخی است که بر دیوار دل طرف مقابل می کوبی. تو می توانی چاقوئی را به شخصی بزنی و آن را درآوری، مهم نیست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهی گفت معذرت می خواهم که آن کار را کرده ام، زخم چاقو کماکان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند. یک زخم فیزکی به همان بدی یک زخم شفاهی است. دوست ها واقعاً جواهر های کمیابی هستند ، آنها می توانند تو را بخندانند و تو را تشویق به دستیابی به موفقیت نمایند. آنها گوش جان به تو می سپارند و انتظار احترام متقابل دارند و آنها همیشه مایل هستند قلبشان را به روی ما بگشایند..» لطفاً اگر من در گذشته در دیوار شما حفره ای ایجاد کرده ام مرا ببخشید.
« پشت سرمن قدم برندار، چون ممکن است راه رو خوبی نباشم، قبل ازمن نیز قدم برندار، ممکن است من پیرو خوبی نباشم، همراه من قدم بردار و دوست خوبی برای من باش.» [ جمعه 90/7/8 ] [ 7:8 عصر ] [ رضا تنها ]
نمیدونم چرا اینقدر تو وبلاگ های مختلف همه از خدا می نویسند و از اینکه چقدر دلشون واسه خدا تنگه، و اینکه چقدر دوستش دارند، بیرون از دنیای مجازی کسی خدا رو نمی بینه که بهش بگه؟ ، پس اون وقتایی که بی دلیل داریم قدم می زنیم و همون موقع بارش رحمت الهی رو می بینیم چرا یادی از خدا نمی کنیم، و مرتبا یاد کسایی می کنیم که به نوعی داشته های امروزمون هستند. (یادش بخیر گاهی وقتا تا بارون می زد پشت شیشه اتاقمون ،می دویدیم بیرون و هر کس زیر لب با خدا حرفی می گفت)، همون وقتی که عطسه ای می زنیم ، همون لحظه ای که می خندیم و گریه می کنیم، همون لحظه که تمام شیرینی های زندگیمون رو تجربه می کنیم خدا کجای زندگی ماهاست که برای صحبت کردن باهاش همیشه وقت کم می آریم، کاش دیگه خدا رو از این دنیای دروغ و دغل دور کنیم و هر لحظه که دیدیمش ، بهش بگیم دوستش داریم. اگه من نوعی، برای یه نماز کوتاه و صحبت با خدا وقت کم می آرم پس چه جوری ساعت ها پشت نوشته هام می شینم و به زیاد شدن دوستت دارم های غیر حقیقی نگاه می کنم.دوست دارم نظراتتون رو در مورد حرفام بدانم،و ببینم شما خدا رو چه موقع بیشتر حس می کنید؟....... [ دوشنبه 90/7/4 ] [ 7:14 عصر ] [ رضا تنها ]
ساده آمد ،ساده هم رفت. گفتم دوست داشتن چنین است؟ گفت :آری دوست داشتن گذران است! گفتم چرا دوست داشتن من گذران نبود؟ گفت :شاید عاشق شده ای! گفتم عاشق؟؟!!! هرگز.من تو را دوست دارم ولی عاشقت نیستم. اگر بودم چنان عاشقت می کردم که هیچ گاه از من جدا نشوی!!!!! گفت :داشتم احساس می کردم کم کم حس عشق و زندگی را نسبت به تو پیدا می کنم. تو را ترک گفتم که هیچ گاه خودم را پای بند کسی که عاشق هستم نکرده باشم. من در آن زمان فهمیدم عاشق شدم و چیزی نفهمیدم!!! وحالا قلبم را قاشق داغ کردم که دیگر زود عاشق کسی نشوم. تو هم نشو! [ شنبه 90/7/2 ] [ 10:31 عصر ] [ رضا تنها ]
|
|
|
[ طراحی : نایت اسکین ] [ Weblog Themes By : night skin ] |