تصاویر زیباسازی نایت اسکین
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ترانه ی زندگیم (Loyal)
نویسندگان
لینک دوستان
لینک های مفید

روزی گذر کردم از بیابانی. دیدم روی تخته سنگی نوشته شده بود: اگر جوانی عاشق شد چه کند؟

من هم زیر آن نوشتم: باید صبر کند برای بار دوم که از آنجا گذر کردم زیر نوشته ی من کسی نوشته بود:اگر صبر نداشته باشد چه کند؟

من هم با بی حوصلگی نوشتم:بمیرد بهتر است برای بار سوم که از آنجا عبور می کردم.انتظار داشتم زیر نوشته من نوشته ای باشد.اما...

 زیر تخته سنگ جوانی را مرده یافتم...!!!

 

جوانی.........؟؟؟  !
[ پنج شنبه 87/4/13 ] [ 12:59 عصر ] [ رضا تنها ]

دوباره زبونم بند اومد !
کاش بعد از اینهمه نوشتن یاد میگرفتم بهت بگم دوست دارم
اما اشکال کار همین جاست که گاهی اوقات نمیشه عشق و به قلم آورد
همیشه خواستم بنویسم که دوست دارم
اما خودمم نمیدونم که چقدر دوست دارم
کاش همیشه قلم میتونست قلب آدما رو به تصویر بکشه
1 سال گذشت
... از اولین باری که برات شروع کردم به نوشتن...از  حرفهای دلم...
اما هیچ وقت نتونستم بهت بگم که چقدر دوست دارم
تو تمام این مدت برات نوشتم... از این دل عاشقم
از دلی که شب و روز برای دیدنت میتپه...واسه یک لحظه دیدن و در آغوش کشیدنت
حالا اومدم بهت بگم که دوست دارم
بیشتر از تمام غصه هایی که اینجا نوشتم
بیشتر از شادی هایی که بعد از اونهمه غصه با تو داشتم
کاش میشد بهت بگم که چقدر دوست دارم
کاش میشد بجای هر شب خوابتو دیدن تو رو کنارم میدیدم
کاش میشد با هم به یه جای دور میرفتیم
به دنیای زیبایی که تو عشقم واست ساختم
کاش میشد اونجا رو نشونت بدم
اونجا که عشق هاش واقعی و قلبهاش پاکن
اونجا که گلهاش مثل خودت زیبا و عطرشون مثل عطر تنت خوش بو
تا اونجا بهت بگم که معنای واقعی عشقو فهمیدم
تا بهت میگفتم که :
عشق یعنی همین که از هم جدا بشیم و دوباره به هم برسیم
یعنی همین که در اوج جدایی قلبامون واسه همدیگه بتپه
یعنی تمام دوری هایی که ازت کشیدم
تمام شبهایی که بخاطرت نخوابیدم
یعنی اعتقادمون به رسیدن دوباره به هم
یعنی همون که میدونستی چقدر دوست دارم حتی تو تمام لحظاتی که پیشم نبودی
عشق یعنی همین که یاد گرفتم دوست داشته باشم اما انتظار دوست داشتن نداشته باشم
اگه دوستم نداشتن متنفر نشم
یعنی اینکه یاد گرفتم خودم نباشم و با همه وجود تقدیم به عشقم بشم
یعنی اینکه بالاخره تونستم عشقو معنی کنم

(
عشق یعنی نهایت دوست داشتن در اوج از خود گذشتن
یعنی تو رو خواستن برای خودت حتی به شرط مرگ من
)
کاش بشه دیگه از پیشم نری
تا منم برات بگم از قلبی که تو خودش یه دنیا عشقو واسه تو جا داده
از جونی که توش یه عمر زندگی واسه توست
و از وجودی که بخاطر زندگی تو و قلبی پر از عشق تو زندست

                             دوست دارم 

 


[ دوشنبه 87/4/3 ] [ 3:48 عصر ] [ رضا تنها ]

نمی دانم که این عشق چگونه بر

 

 کویر خشک قلبم بارید که دل بی خبرم عاشق شد

 

 و به عشقش می بالد


نمی دانم می داند که با دیدنش می رود از تن و جانم خستگی


نمی دانم تا کی عاشق می ماند


نمی دانم می داند بدون او بی قرارم ، هیچم ، پیچم


نمی دانم می داند در انتظار فردای با او بودنم


نمی دانم چگونه سر کنم لحظات بی او بودن را


نمی دانم می داند که هیچگاه عشق واقعی نمی میرد


نمی دانم می داند دوست ندارم در رویای کسی دیگر باشم

 

دوست دارم مهربونم
[ جمعه 87/3/24 ] [ 11:46 عصر ] [ رضا تنها ]

 

دستمال کاغذی به اشک گفت:
قطره قطره‌ات طلاست
یک کم از طلای خود حراج می‌کنی؟
عاشقم
با من ازدواج می‌کنی؟
اشک گفت:
ازدواج اشک و دستمالِ کاغذی!
تو چقدر ساده‌ای
خوش خیال کاغذی!
توی ازدواج ما
تو مچاله می‌شوی
چرک می‌شوی و تکه‌ای زباله می‌شوی
پس برو و بی‌خیال باش
عاشقی کجاست!
تو فقط
دستمال باش!
دستمال کاغذی، دلش شکست
گوشه‌ای کنار جعبه‌اش نشست
گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد
در تن سفید و نازکش دوید
خونِ درد
آخرش، دستمال کاغذی مچاله شد
مثل تکه‌ای زباله شد
او ولی شبیه دیگران نشد
چرک و زشت مثل این و آن نشد
رفت اگرچه توی سطل آشغال
پاک بود و عاشق و زلال
او
با تمام دستمال‌های کاغذی
فرق داشت
چون که در میان قلب خود
دانه‌های اشک کاشت.


[ جمعه 87/3/24 ] [ 11:39 عصر ] [ رضا تنها ]

 

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری 

هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.    

 دخترلبخندی زد و گفت ممنونم. تا اینکه یه روز اون اتفاق افتاد 

حال دختر خوب نبود...نیاز فوری به قلب داشت 

از پسر خبری نبود... دختر با خودش می گفت: می دونی که من 

هیچ وقت نمی ذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی 

ولی این بود اون حرفات؟...حتی برای دیدنم هم نیومدی...شاید من 

دیگه هیچ وقت زنده نباشم...آرام گریست و دیگر هیچ چیز نفهمید 

چشمانش را باز کرد، دکتر بالای سرش بود. به دکتر گفت چه اتفاقی 

افتاده؟ دکتر گفت نگران نباشید،پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده. 

باید استراحت کنید...در ضمن این نامه برای شماست!شما 

دختر نامه رو برداشت، اثری از اسم روی پاکت دیده نمی شد، بازش کرد 

ودرون آن چنین نوشته شده بود: سلام عزیزم.الان که این نامه رو

میخونی 

من در قلب تو زنده ام. از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون 

میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم. پس نیومدم تا بتونم 

 این کارو انجام بدم.. امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه 

.(عاشقتم تا بینهایت)

دختر نمی تونست باور کنه...اون این کارو کرده بود...اون قلبشو به دختر

داده بود...

آرام آرام اسم پسر رو صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری

شد 

و به خودش گفت چرا حرفشو باور نکردم

 

نهایت عشق
[ شنبه 87/3/18 ] [ 11:54 عصر ] [ رضا تنها ]

به نام آنکه ریتم آرام و دلنشین عشق را نواخت تا در فضای خاموش قلبها گیتار زندگی جاودانه بماند، از اینکه می خواهم ورق سفید از محبت را با خطوطی آبی چرکین کنم مرا ببخش، نه استادی چیره دستم تا تصویر زیبایت را حک کنم و نه شاعری استادم تا حکایتی از خوبی های تو را توصیف کنم، پس به عادت همیشه دریچه قلبم را شکافته و قطره خونی را به عنوان سلام تقدیم تو میدارم....


[ یکشنبه 87/3/12 ] [ 12:44 صبح ] [ رضا تنها ]

ای کاش گذر زمان در دستم بود تا لحظه های با تو بودن را آنقدر طولانی میکردم که برای بی تو بودن وقتی نمی ماند


[ شنبه 87/3/11 ] [ 11:0 عصر ] [ رضا تنها ]

رویای سبز

آنچه در چشمان من خواندی تنها یک نگاه نبود، یک دنیا عشق بود!

آنچه که درون قلبم حس کردی تنها تپش قلبم نبود، تو بودی و یک عالمه ابراز محبت درون آن!

آنچه که در نگاه تو دیدم، چشمهای خیسم بود و فرصتی دیگر برای آرامش این دل!

برای من لحظه های در کنار تو بودن یک نفس تازه بود، نفسی از اعماق وجودم با آرامشی عاشقانه

در لحظه های دیدارمان حتی آن سکوت بین ما نیز عاشقانه است. سکوتی که صدای نفسهایت از ذهنم تکرار می شد!

دلم نمی خواهد دیدار با تو تنها یک رویا باشد، دلم نمی خواهد فردا که رسید اینها همه یک افسانه باشد. آرزو دارم فردا که آمد این لحظه ها همه یک خاطره باشد!

یک خاطره شیرین از یک نگاه عاشقانه در چشمهای دو عاشق ، مثل من ، مثل تو ، مثل ما!
پس سرت را بر روی شانه هایم بگذار و  از رویاهای شیرین فرداهای با هم بودن در دلت بگو!

تو عاشقانه برایم درد دل کن، من نیز با سکوت عاشقانه گوش میکنم به رویاهایت!

رویاهایی که آرزوی ما به حقیقت پیوستن آنهاست!

رویایی به رنگ سبز ، به شیرینی عشق، به لطافت دستهای مهربان تو!

آنگاه که ما برای  هم  باشیم ، زندگی برای من و تو لحظه به لحظه آن یک خاطره شیرین است!

خاطره ای  از  روزهای آشنایی تا لحظه های عاشقی ، و بعد از آن  آغاز  یک  زندگی  پر از عشق!

بیا تا با هم بسوی آن آغاز سفر کنیم، سفری که همسفران آن تنها من و تو باشیم!

نگو که از فردا میترسی، نگو که از عشق می هراسی، بگو که امیدوارانه و عاشقانه پا به پای من بسوی خوشبختی می آیی!

با امید تو من نیز امیدوار می شوم به فردایی پر از روشنایی وعشق!


[ شنبه 87/3/11 ] [ 11:0 عصر ] [ رضا تنها ]

دو خط موازی زائده شدند. پسرکی در کلاس درس آنها را روی کاغذ کشید. آن وقت دو خط موازی چشمانشان به هم افتاد و در همان یک نگاه قلبشان تپید و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند.

خط اولی گفت: ما میتوانیم زندگی خوبی داشته باشیم و خط دومی از هیجان لرزید.

خط اولی گفت: و خانه ای داشته باشیم در یک صفحه دنج کاغذ. من روزها کار می کنم. می توانم برم خط کنار یک جاده دور افتاده و متروک شوم یا خط کنار یک نردبام.

خط دومی گفت: من هم میتوانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ شوم. یا خط کنار یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خلوت.

خط اولی گفت: چه شغل شاعرانه ای حتما زندگی خوشی خواهیم داشت.

در همین لحظه معلم فریاد زد: دو خط موازی هیچوقت به هم نمی رسند.

بچه ها تکرار کردند: دو خط موازی هیچوقت به هم نمی رسند

دو خط موازی لرزیدند. به همدیگر نگاه کردند. و خط دومی یقی زد زیر گریه.

خط اولی گفت: نه این امکان ندارد حتما یه راهی پیدا میشه.

خط دومی گفت: شنیدی که چه گفتند هیچ راهی وجود ندارد ما هیچوقت به هم نمی رسیم و دوباره زد زیر گریه.

خط اولی گفت: نباید ناامید شد. ما از صفحه خارج می شویم و دنیا را زیر پا می گذاریمبالاخره کسی پیدا می شود که مشکل ما را حل کند.

خط دومی آرام گرفت و آن دو اندوهناک از صفحه کاغذ بیرون خزیدند از زیر کلاس درس گذشتند و وارد حیاط شدندو از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد.

آنها از دشتها گذشتند.....

از صحراهای سوزان.....

از کوه های بلند.....

از دره های عمیق.....

از دریا ها.....

از شهرهای شلوغ.....

سالها گذشت و آن دو دانشمندان زیادی را ملاقات کردند.

ریاضی دان به آنها گفت: این محال است هیچ فورمول ریاضی شما را به هم نخواهد رساند. شما همه چیز را خراب می کنید

فیزیکدان گفت: بگذارید از همین الان ناامیدتان کنم اگه می شد قوانین طبیعت را نادیده گرفت دیگر دانشی بنام فیزیک وجود نداشت.

پزشک گفت: از من کاری ساخته نیست دردتان بی درمان است

شیمی دان گفت: شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید.

ستاره شناس گفت: شما خودخواه ترین موجودات روی زمین هستید. رسیدن شما به هم مساوی است با نابودی جهان. دنیا کن فیکون می شود سیارات از مدار خارج می شوند کرات با هم تصادف می کنند نظام دنیا از هم میپاشه چون شما یک قانون بزرگ را نقض کرده اید.

فیلسوف گفت: متاسفم... جمع نقیضین محال است.

و بالاخره به کودکی رسیدند کودک فقط سه جمله گفت:

شما به هم می رسید.

نه در دنیای واقعیت.

آنرا در دنیای دیگری جستوجو کنید.

دو خط موازی او را هم ترک کردند. و باز هم به سفرشان ادامه دادند. اما حالا یک چیز داشت در وجودشان شکل می گرفت.

<آنها کم کم میل رسیدن به هم را از دست می دادند>

خط اولی گفت:این بی معنیست!

خط دومی گفت: چی بی معنیست؟

خط اولی گفت: این که به هم برسیم.

خط دومی گفت: من هم همینطور فکر می کنم و آنها به راهشان ادامه دادند.

یک روز به یک دشت رسیدند یک نقاش میان سبزه ها ایستاده بود و بر بومش نقاشی می کرد.

خط اولی گفت: بیا وارد آون بوم نقاشی شویم و از این آوارگی نجات پیدا کنیم.

خط دومی گفت: شاید ما هیچوقت نباید از آن صفحه کاغذ بیرون می آمدیم.

خط اولی گفت: در آن بوم نقاشی حتما آرامش خواهیم یافت. و آن دو وارد دشت شدند و روی دست نقاش رفتند و بعد روی قلمش. نقاش فکر کرد و قلمش را حرکت داد و آن دو ریل قطار شدند که از دشتی می گذشت و آنجا که خورشید سرخ آرام آرام پایین می رفت سر دو خط موازی عاشقانه به هم رسیدند.


[ شنبه 87/3/11 ] [ 11:0 عصر ] [ رضا تنها ]

 

مرد و زن جوانی سوار بر موتور سیکلت در دل شب می راندند.

آنها عاشقانه یکدیگر را دوست می داشتند .

زن جوان: یواش تر برو من می ترسم:

مرد جوان: نه اینجوری خیلی بهتره:

زن جوان: خواهش می کنم من خیلی می ترسم

مرد جوان خوب اما اول باید بگی که دوستم داری:

زن جوان :دوستت دارم حالا میشه یواش تر برونی:

مرد جوان: مرا محکم بگیر

زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری:

مرد جوان : به شرط اینکه این کلاه کاسکت مرا برداری و روی سر

 خودت بذاری آخه نمی تونم

 راحت برونم

اذیتم میکنه

روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت

با ساختمان حادثه آفرید.

 در این حادثه

که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد یکی از دو سرنشین زنده  ماند و دیگری در گذشت.

مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون اینکه زن

جوان را مطلع کندبا ترفندی

کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار

 دوستت دارم را از زبان او بشنود و

خودش رفت تا او زنده بماند.

 

Loyal
[ شنبه 87/3/11 ] [ 11:0 عصر ] [ رضا تنها ]
<   <<   21   22   23   24   25      >
درباره وبلاگ

امکانات وب

کد موسیقی برای وبلاگ